بیست سالگی

ساخت وبلاگ

 

 

در بیست سالگی ام وقتی از سر کار می آمدم سعی میکردم زود

 

شام بخورم و نمازم را بخوانم و دراز بکشم و هنذفری را در

 

گوشم بگذارم و بخوابم ...

 

عاشق این بودم که برای خودم رویا ببافم

 

در بیست سالگی ام زنی کنارم بود که عاشقم بود و عاشقش بودم

 

آنقدر هم را میفهمیدیم که نیازی نبود بین ما کلامی رد و بدل شود

 

در بیست سالگی ام زنی بود که عاشق شعر بود

 

عاشق کتاب بود

 

جای گوشی و لوازم آرایش مدام در دستش دیوان سعدی و حافظ بود

 

وقتی با او حرف میزدم همه ی آرامش دنیا را داشتم

 

آنقدر زیبا و پر مغز حرف میزد که میخکوب حرف های او میشدم

 

زنی بود که اگر همین حالا به من بگوید دیگر حق استفاده از

 

اینترنت را ندارم

 

پیش از آنکه حرفش تمام شود مودم را از برق میکشم

 

از کامپیوترم جدا میکنم و با سرعت به دیوار میکوبم

 

تا حرفش روی زمین نماند

 

زنی بود که برای یک لحظه با او بودن یک عمر قید دنیا را میزدم

 

در بیست سالگی ام زنی بود که زیبا بود و دل نشین

 

شاید به زیبایی خیلی ها نبود اما آنقدر دلش با دلم جفت بود

 

که هیچ کس و هیچ چیز را جز او نمیدیدم و هیچکس برایم زیبا نبود

 

جز او ....

 

در بیست سالگی ام زنی بود که از من دروغی نشنیده بود

 

و کلامی به من دروغ نگفته بود

 

زنی بود که وقتی از سر کار می آمدم

 

با خوشحالی ذوق میکرد و در آغوشم غرق میشد

 

زنی که همه خستگی های عالم را به یک لبخند از تنم در میکرد

 

زنی که در بیست سالگی ام در ذهنم زندگی میکرد

 

خیلی هنرمند بود .... خیلی با وقار بود .... خیلی فهمیده بود

 

او تنها کسی بود که باعث میشد دیگر با جنس مخالف نجنگم

 

باعث میشد تنفری که از جنس مخالف دارم از بین برود

 

او تنها کسی بود که به او ایمان داشتم

 

تنها کسی بود که لایق محبت من بود

 

زنی در بیست سالگی ام بود که دلم را نمی شکست

 

مراقبم بود حتی بیشتراز خودش

 

و من هم برای او همینطور بودم

 

زنی بود که کمترین محبت من را میفهمید و قدر میدانست

 

و بزرگترین اشتباهاتم را میبخشید

 

زنی که برای من از فرشته ها بهتر بود

 

و برایش بهترین مرد روی زمین بودم

 

این زن سالها با من زیسته بود

 

چه شبها که با هم توی یک ماشین بیرون میرفتیم

 

 

میگفتیم و میخندیدیم و صدای خنده هایمان شهر را به هم میریخت

 

زنی بود که قلیان نمیکشید مشروب نمیخورد

 

ساده بود پاک بود مومن بود

 

وقتی نماز خواندنش را میدیدم قربان صدقه اش میرفتم

 

آنقدر که سر نماز لبخند میزد و دلش برای حرف های شیرین

 

من ضعف میرفت ...

 

چقدر با هم خوب بودیم

 

چقدر دنیا با او جای بهتری بود

 

چقدر زیبا بود خنده هایش

 

چه خوب بود حالمان پیش هم

 

در بیست سالگی ام زنی بود

 

یا بهتر بگویم رویایی بود

 

که هیچ وقت به واقعیت تبدیل نشد

 

زنی بود که برای او همه تنبلی هایم را کنار میگذاشتم

 

و مادامی که در خانه بودم تمام کارها را میکردم و نمیگذاشتم

 

خسته شود یا دست به چیزی بزند

 

آنقدر به او محبت میکردم که خودش را برایم لوس کند

 

آنقدر برایم شیرین زبانی کند که او را درسته قورت بدهم

 

زنی بود که همه شوق من خوشحال کردنش بود

 

و من بودم و یاد داشت کردن تمام مناسبتهای تقویم برای سورپرایز

 

کردن همسرم ...

 

این تنها زمانی از عمرم بود که به طور جدی به آینده و ازدواج

 

فکر میکردم و تا قبل بیست سالگی از تمام جنس مخالف بیزار بودم

 

زنی بود که با آمدنش باعث شد یک عمر دنبالش بگردم

 

اما تمام تلاشهایم بی فایده بود

 

او هرگز از رویای من بیرون نیامد

 

او هرگز از سرم نرفت

 

خیلی وقتها آدمهای اشتباه را جای او دوست داشتم

 

و خیلی ها را وارد قلبم کردم که برایم مثل او نشدند

 

نمیشوند و نخواهند شد

 

در بیست سالگی ام رویایی بود که کشته شد

 

به قتل رسید

 

آن هم به بدترین و وحشتناک ترین نوع

 

در بیست سالگی ام زنی بود که دیگر نیست

 

و من در آستانه ی سی سالگی ام

 

من ده سال است که مثل بیست سال گذشته تنهایم

 

من سه دهه تنها بودم

 

سه دهه فهمیده نشدم

 

سه دهه محبت واقعی ندیدم

 

تمام محبتم را پای کسانی ریختم که با معشوقه ام اشتباه گرفته بودم

 

هیچکس برای من رویای بیست سالگی ام نشد

 

من هیچ کس را در آغوش نکشیدم

 

موی هیچ دختری را نبافتم

 

لباسهایم ساعتم کفشم کیفم و هیچ چیز دیگرم را با هیچ دختری ست

 

نکرده ام ...

 

من هنوز بزرگترین خرس ولنتاین را برای معشوقه ام نخریده ام

 

هنوز گردنبند گران قیمتی که عاشقش بودم در گردن همسرم ندیدم

 

هنوز محبت های ریز و درشتم را خرجش نکرده ام

 

هنوز در واقعیت از رویاهایم عقب هستم

 

هنوز صد ها سال تا تحقق رویاهایم مانده

 

آنقدر برای خوشبخت شدنم دیر شده

 

که دیگر اگر او هم باشد من نیستم

 

من دیگر حالم خوش نیست و خوش نمیشود

 

دیگر نای عشق ورزیدن ندارم و از عشق هم بیزارم

 

من دیگر من بیست سالگی ام نیستم

 

من مسن تر شدم و عاقل تر

 

حالا میدانم چرا پیر تر ها وقتی که حرف های ما را گوش میکنند

 

چرا مدام در دلشان به ما میخندند

 

چرا وقتی با شور و شوق از عشق برایشان میگوییم

 

فقط یک لبخند میزنند و ما و احساساتمان را جدی نمیگیرند

 

من هم کم کم به همین احساس و باور رسیدم

 

که عشق جز پوچی چیزی ندارد

 

آدمی که در رویای ماست هرگز نخواهد آمد

 

اگر هم بیاید ما دیگر آن آدم سابق نیستیم

 

رویا تا زمانی میچسبد که به موقع باشد

 

وقتش که گذشت به دست آوردنش صفایی ندارد

 

لذتی ندارد به دست آوردن غذا بعد از اینکه از گرسنگی مردیم

 

بچه بازی های دیگران ما و احساسات و رویاهای ما را کشت

 

هوس رانی ها و دروغ هایشان ما را بیچاره کرد

 

گاهی فکر میکنم ما چه مظلومانه مردیم

 

در بیست سالگی ام زنی بود

 

که دیگر نیست  ......

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دانیال علی پناهی

 

 

روزهایم آفتابی نیست...
ما را در سایت روزهایم آفتابی نیست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : weexpectationforupo بازدید : 146 تاريخ : دوشنبه 22 بهمن 1397 ساعت: 18:08