سریع اتفاق افتاد

ساخت وبلاگ
 

 

جلوی بیمارستان منتظر ساعت ملاقات بودم که برم مادر بزرگمو ببینم

 

که یهو یه صدای ترمز شدید اومد و برگشتیم سمت صدا

 

دیدم یه راننده نو جوون زده به یه خانوم مسن و نقش زمین شده

 

خانومه بلند شد و از سر دلسوزی برای اون پسر کم سن

 

گفت هیچی نشده میتونی بری .... البته پاش لنگ میزد

 

پسره که از خداش بود نشست پشت فرمون و گازشو گرفت

 

یه راننده تاکسی اومد سمت خانومه و گفت

 

خانوم پات آسیب دیده الان بدنت داغه نمیفهمی چت شده

 

شب درد پات شروع میشه ، نباید میذاشتی بره

 

خانومه گفت اشکالی نداره جوونن دست خودشون نیست

 

من به حرف راننده تاکسیه خندم گرفت ، زیاد سنی نداشتم .

 

مگه میشه کسی داغ باشه و نفهمه چی به سرش اومده ؟

 

بعد اون ماجرا برای خودم بارها زخم های متعدد پیش میومد که

 

لحظه داغی متوجهش نمیشدم

 

مثل وقتی که توی کارگاه مبل کار میکردم و سوزن منگنه توسط

 

استپ رفت زیر ناخونم و با انبر درش آوردیم ..

 

یا بارها و بارها که توسط دستگاها و ابزارای مختلف دستم زخمی میشد

 

و کف کارگاه هامون پر از خون میشد از سهل انگاری های من

 

اون لحظه درد نداشت ولی وقتی یه کم میگذشت دردش شروع میشد

 

چون خیلی سریع, اتفاق, میفتاد ...

 

الان میفهمم خنده من بی جهت بوده

 

تو داغی خیلی چیزا اتفاق, میفته که ما نمیفهمیم

 

زخم کوچیکترین چیزه وقتی که داغی

 

مثل الان که سالهاس مُردم

 

ولی داغ بودم و متوجه مردنم نبودم ...

 

طول میکشه تا بفهمی

 

باید سرد شی تا بفهمی ...

 

خیلی سرد

 

مثل سرمای تن یه آدم مرده

 

که دیگه خونی تو بدنش در حال گردش نیست ...

 

میفهمی چی میگم ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دانیال علی پناهی

روزهایم آفتابی نیست...
ما را در سایت روزهایم آفتابی نیست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : weexpectationforupo بازدید : 99 تاريخ : جمعه 16 آذر 1397 ساعت: 23:54