هذیان :)

ساخت وبلاگ


بخت با من ناگهانی یار شد
دوره و دنیای نرم افزار شد
در تلگرامم یکی دلبر رسید
غصه هایم را به جانش میخرید
چشمهایش شعله بر جانم زده
عشق او آتش به ایمانم زده
چشمها میگردد هر جا روی اوست
شب که می آید همه از موی اوست
لایکها همواره زیر عکس اوست
اوست زیبا دشمنش برعکس اوست
قلب او از صورتش زیباتر است
مهرخ و مه چهره و مه پیکر است
از طهارت دختر پیغمبر است
هر که را ایمان نیارد کافر است
اخرش گفتم که حوری بهشت
میرسد نام تو ام در سرنوشت؟
با قلم بر دفتر قلبم نوشت
دست بردار از جهان و از سرشت
آنچه میخواهی خودت دریافت کن
عالمی بشکاف و از نو بافت کن
هر چه میخواهی همه در مشت توست
کائنات انگشتر انگشت توست
از مجازی فکر خود را پاک کن
گوشی ات را هم کنارش خاک کن
در پی دنیا برو با پشت کار
هر چه باشد کار هرگز نیست عار
با ید پر قدرت خود کار کن
بخت را از خواب خود بیدار کن
گر بخوابی مونس و دلدار نیست
چشم وا کن تا ببینی یار نیست
فقر تو روزی هلاکت میکند
هر کسی روزی بلاکت میکند
این همه تنهایی ات را چاره کن
گرد بد خواهان خود آواره کن
گر پی ام باشی به وصلم میرسی
اصل دادی و به اصلم میرسی
اول این کاشانه را آباد کن
بعد با من عشق را فریاد کن
گرچه ثروت نزد تو بالاتر است
عشق از ثروت بسی زیباتر است
لیک نان هم گر نباشد عشق نیست
گرد گیتی که سراسر عشق نیست
گفتمش ای مهرخ شیرین سخن
از سر رافت نگاهی کن به من
سهم من از دار دنیا چیستم؟
بی کلاسم در کلاسی نیستم
من جوان آس و پاسی نیستم
در خیال اختلاسی نیستم
لقمۀ نان حلالی داشتم
روزی از بازوی خود برداشتم
تا که بیکاری چراغم کور کرد
فقر را تحمیل کرد و زور کرد
من کجا میخواستم کنج اتاق؟
جای لم دادن کنارت توی باغ
فکر و ذکرم پیش دست یار بود
یک دویست و شیش صندوقدار بود
در خیال هر شبم روی تو بود
دستهایم شانۀ موی تو بود
گرد دنیا را به رویا دیده ام
با تو روی تخت هم خوابیده ام
من به هر سازی زدی رقصیده ام
روی نانت خامه هم مالیده ام
کنج آغوشم تو را جا داده ام
من به نام عشق معنا داده ام
قلبم از مهرت لبالب پر شده
دشمنت از دست من دلخور شده
کاش دنیا مثل رویاهام بود
خانۀ من خانۀ ابهام بود
لحظه ها شیرین و دنیا رام بود
کاش قلبم یک تپش آرام بود
قایق سهراب را دزدیده ام
ساعتی در قایقش خوابیده ام
تا که دیدم سخت بی کس مانده ام
در دل دریای اطلس مانده ام
خواب بودم نام تو آورده ام
آبروی سالیان را برده ام
از تو و از عشق و از نان گفته ام
تا اذان صبح هذیان گفته ام
تا که ظرفی آب مادر ریخت روم
تا رها گردم من از این فکر شوم
گفت جانم مغز تو بیدار نیست
دورۀ ما دورۀ دلدار نیست
در تمام شهر یک غمخوار نیست
جیب خالی یک نفر هم یار نیست
راه با هم بودنت هموار نیست
گرچه رویا بر جوانان عار نیست
تا به هوش خود شدم قلبم گرفت
باز از دنیا دلم ماتم گرفت
کاش بیدارم نمیکرد هیچکس
تا ببینم روح خود را در قفس
باز لالایی برای من بخوان
تا ببینم زندگی را توی آن
زندگی کابوس ما بیدار هاست
سوختن سهم دل هشیار هاست

دانیال علی پناهی

برچسب‌ها: مثنوی

[ پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۶ ] [ 6:1 ] [ دانیال علی پناهی ] [ ]

روزهایم آفتابی نیست...
ما را در سایت روزهایم آفتابی نیست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : weexpectationforupo بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 15:25