قفس عشق

ساخت وبلاگ

دختری ماه جبین حوری فردوس برین

همه عالم بود فرهاد و فقط او شیریـن

پسری دیـد و پسندید و دلش باخت به او

همه آینده و رویای خودش ساخت ز او

فکر میکرد که شهزاده زیبای خیالاتش بود

مــرد رویــایــی او هــمــدم فـردایـش بـود

پسرک بی خبر از عشق چنین مه رویی

پی دنیای خودش بـود دمـی هـر سـویـی

دختر آنقدر از این عشق دلش سوخته بـود

که لب از هر چه بجز نام پسر دوخته بود

عشق فرجام دلش بود که ویرانگر شد

دل مظلوم ببین یکدفه عصـیانـگـر شـد

پیش از این دست دلش پیش کسی روی نبود

در سر و خاطر او هـیـچ ســیـه مــوی نبود

چهره اش زرد دلـش سـرخ نگاهـش آبـی

رنگ رخساره او زرد شد از بی خوابی

قلب او پاک چنان چشمه ای از آب روان

طعنه ها دید ز مردم همه از پیر و جوان

مادرش گفت بیا بگذر از ایـن فـکـر محال

زندگی نیست بجز وسوسه و فکر و خیال

پدرش گفت بیا کم به محل غوغا کن

آبـرویـم نـبـرو فـکـر حـیـای مـا کـن

دخترک گفت که من گم شده ام ویرانم

تـا نیابم دگـریـن نـیـمـۀ خـود حـیـرانـم

کاش تا گوشه ای از خانه مرا دفن کنید

تا مـرا از سـر راه پسـرک مـحـو کنید

پدر از خشم به پرورده خود سـیـلـی زد

گرچه مجبور شد و با همه بی میلی زد

دخترک کـنـج اتـاق و دل او دیـوانـه

گاه گاهی چو قفس بود برایش خانه

پسرک از سر آن کوچه شبی باز گذشت

بــوی پــیـراهــن او از بـغـل یـار گذشت

دخترک با دل و جان رفت سر راه جوان

تـا کـه فـریـاد کـنـد بـا مـن آشـفـتـه بـمـان

چفت در وا شد هــم را دیـدنـد

هر دو چون غنچه گل خندیدند

دختر آمد که لب از راز دلش باز  کند

بـا محـبـت بـه پـسـر عاطفه ابـراز کند

گفت ناگاه غرورش که از این راز مگو

از در ضعـف سـخـن بـا احدالناس مگو

بهتر آن است که او با تو سخن بـاز کند

رسم این است که مَرد عاشقی آغاز کند

چونکه تو دختری و حـجـب و حـیایی داری

تـرس هـجـران نکنی چـون تو خدایی داری

قسمت ار بـود بـدان عـشـق نـصـیـبـت بـشود

وای از آن روز که این عشق مصیبت بشود

رفـت ایـامــی و دخـتـر ز غـم او مـحــزون

گاه از عشق دلش سیر و دو چشمانش خون

تا صدایی به سرش خورد که مدهوشش کرد

پـسـرک آمـد و بـا زمـزمه  بیـهـوشـش کـرد

داد و فریاد که ای خلق به دادم برسید

تـا نـمـردم هـمـگـی بهر نجاتم برسـیـد

خواب دیدم زنی از نور مرا میخواند

همه اسرار مرا خُـرد و کـلان میداند

پا به پایش بدویدم سر هر کوی و گذر

تا به این کوچه رسیدم به خدا در آخر

حال میخواهم از این جمع مرا گوش کنند

غیر او هر چه که دیـدنـد فـرامـوش کنند

هــر زنـی بـیـن شــمـا نـام مــرا میداند

یا که در خلوت خود اسم مرا میخواند

نزد من آید و این مساله را فاش کند

این دل مردۀ ما را باز احـیـاش کند

نیک میدانم از این خواب خدا را هدفیست

دلـبـرم گـوهـر مستـور مـیـان صـدفـیـسـت

دختر این زمزمه بشنید و به دل بال گرفت

روح او تازه شد و پـیـکـر او حـال گرفت

خواست تا سوی پسر از دل و از جان بدود

آنـقـدر مـسـت کـه از پـیـکـر او جـان برود

پـدر آمـد بـه در و راه بـه دخـتـر سـد کرد

گفت در خانه بمان خواست او را رد کرد

کرد تهدید که من خون تو را میریزم

آبرو دارم و از غیرت و دین لبریزم

گوش دختر بجز از حرف پسر هیچ نبود

مست بود از قـدح عـشـق ولـی گیج نبود

حـرف هـای پـدرش را نـشـنـید هـیـچ کدام

همچو مرغی که سراسیمه رَوَد داخل دام

پدرش تیغ کشید و به سر دختر کوفت

آه انـگـار شـهـابـی بـه تن اَختر کوفت

عشق او تا به ابـد پـشـت دری بـسـتـه بمرد

مثل یک بلبل خوشخوان ، ولی خسته بمرد

نـام آنـهـا هـیـچ جـا ورد زبـان هـیـچ نشد

عشق ، دیگر به کسی این همه پاپیچ نشد

رفت مظلوم از آن خانه به اعماق جَنان

دگر از دفتر من هیچ بجز عشق نخوان

دانیال ایـن هـمـه را گفت که آخر برسد

هر دل از عشق تهی بود به باور برسد

دانیال علی پناهی

این شعرو که زحمت زیادی براش کشیدم رو تقدیم میکنم به :

همه شما عزیزانی که به وبلاگم سر میزنید و وقت ارزشمندتون رو میذارید .

تقدیم به تک تک شما عزیزان .

برچسب‌ها: مثنوی

[ دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۶ ] [ 4:4 ] [ دانیال علی پناهی ] [ ]

روزهایم آفتابی نیست...
ما را در سایت روزهایم آفتابی نیست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : weexpectationforupo بازدید : 106 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 21:08