سرباز و برجک

ساخت وبلاگ

 

 

دفترچه خدمتشو پر کرده بود

 

محل اعزامش رو مشخص کردن و دوره ی آموزشی رو

 

با هر سختی ای بود تموم کرد ...

 

وقتی دوره ی آموزشیش تموم شد اوایل زمستون بود

 

هوا خیلی سرد بود ...

 

مافوقشون برای هر سربازی یه وظیفه تایین کرد

 

که تا ماه ها باید هر کدوم یه کاری انجام میدادن

 

و این پست تغییر نمیکرد ...

 

پست دادن روی برجک اونم از شب تا صبح نصیبش شد

 

شیفت روز همون برجک هم سهم یکی از دوستاش شد

 

اون برجک لعنتی با اون میله های آهنی که نمیشه به هیچ

 

جاش تو سرما تکیه داد ...

 

اسمش آراد بود

 

پدرشو تو زلزله از دست داده بود

 

مادرش با هر سختی ای بود اونو بزرگ کرده بود

 

نوزده ساله بود و قبل از خدمت سر کار میرفت .

 

میتونست معافی کفالت مادرشو بگیره ولی

 

به خاطر مشکلات روحی خودش این راهو انتخاب کرده بود

 

دلش میخواست مدتی از شهرشون دور باشه ...

 

از بچگی به یکی از دختر های محلشون احساس داشت

 

ولی هیچ وقت فرصتی براش پیش نیومد که بگه

 

سنی هم نداشت موقع ازدواجش هم نشده بود

 

ولی برای اون دختر خواستگار اومد

 

و اون هم قبول کرده بود و ازدواج کرده بودن ...

 

نمیدونم اسمشو عشق بذارم یا نه ولی اونقدر این مساله

 

برای آراد سخت بود که دیگه تحمل بودن توی اون محل

 

رو نداشت و دلش میخواست کیلومتر ها از اون محل

 

دور باشه ...

 

شاید پست دادن تو برف و سرما روی اون برجک تو شب

 

تاریک و یه جای پر از استرس براش راحت تر از تحمل

 

خونه بود ...

 

برجکی که روش پست میداد تو یه منطقه ی بی نظیر بود

 

درسته سرمای طاقت فرسایی داشت

 

ولی به شدت رویایی و خیال انگیز بود ...

 

دقیقا زیر برجک یه مرداب بود که زمستونا دور تا دورشو

 

برف میپوشوند ...

 

عکس ماه رو میتونستی تمام شب توی سطح مرداب ببینی

 

دور مرداب کلی گیاه و درخت بود که اونجا رو

 

مثل بهشت قشنگ کرده بود ...

 

دور دست ها رو که نگاه میکردی یه عالمه چراغ روشن بود

 

که متعلق به یکی از شهر های ترکیه بود ...

 

همیشه تو مناطق شهری به خاطر نور شهر

 

نمیشه خوب ستاره ها رو دید

 

برای همین تلسکوپ های غول پیکر رو همیشه تو ارتفاعات

 

یا بیابون ها میسازن که نور شهر مزاحم دیدن ستاره ها نشه

 

اون منطقه هم همینطور بود

 

ستاره ها تمام آسمون رو میپوشوندن و هیچ نوری مزاحم

 

دیدن ستاره ها نمیشد ... درست مثل کویر

 

آراد خیلی احساساتی بود و با دیدن این منظره ها

 

تا صبح به تمام جزئیات نگاه میکرد و تمام اون محدوده رو

 

حفظ شده بود ...

 

اما نمیتونست تو اون محدوده قدم بزنه

 

چون این منظره جزو مرزهای ایران نبود و اون طرف

 

فنس بود ...

 

حال و روز روحی خوبی نداشت ...

 

اینقدر هوا سرد بود که وقتی اشک روی صورتش مینشست

 

بجز قطره ی اشکش تمام مژه هاش هم یخ میزد

 

گونه هاش از سرما به شدت سرخ شده بود

 

اسلحه ای که دستش بود سرد تر از غالب یخ بود

 

و فقط روی دوشش بود و نمیتونست اسلحه رو دست بگیره

 

تو تمام دوره ی خدمتش دلش نمیخواست اون اسلحه رو

 

حتی لمس کنه یا انگشتشو روی اون ماشه بذاره ...

 

اسلحه با رویاهای انسانی اون در تضاد بود

 

نمیشد همزمان هم عاشق باشه هم خشن و بی رحم ...

 

هر شب با فکر و خیالای جهنمی تموم میشد

 

انگار هر یه شب هزار سال به سرش میگذشت

 

جز خدا کسی اونو نمیدید

 

اصلا کسی نمیدونست تو اون نقطه ی تاریک دنیا یه برجکی

 

هست یه آدمی هست یه دلی هست که خون شده ...

 

یه فکری هست که داره هزار تا راه نرفته رو میره ...

 

و چه دردناکه گاهی تنهایی و دیده نشدن ...

 

کم کم اذان صبح رو گفتن

 

فرمانده بچه ها رو بیدار کرده بود برای نماز

 

بعد از خوردن صبحونه بچه ها نوبت عوض کردن شیفت

 

شده بود که یه جیپ اومد سمت برجک و مانی برای

 

تحویل گرفتن پست اومد بالا

 

آراد خیلی خسته بود ... تمام صورتش یخ زده بود

 

واقعا وظیفه ی سختی داشت

 

دیگه نا نداشت از پله ها پایین بیاد و بره خوابگاه و بخوابه

 

مانی کمکش کرد تا سوار ماشین پادگان بشه و بره

 

همینطور که زیر بغلشو گرفته بود و کمکش میکرد

 

تا پاهای یخ زدش روی پله های آهنی نلرزه و سر نخوره

 

بی هوا یه چیزی گذاشت تو جیب آراد

 

آراد متوجه نشد و رفت خوابگاه و استراحت کرد

 

تا برای شب سر حال باشه

 

گرچه روزا هم از شدت فکر و خیال نمیتونست درست بخوابه

 

ولی خستگی این حرفا حالیش نبود ...

 

بعد از نیم ساعت فکر و خیال از هوش میرفت و تخت میخوابید

 

شب شده بود و جیپ دم خوابگاه منتظر آراد بود

 

سوار ماشین شد و پست رو تحویل گرفت و مانی برگشت ...

 

مانی پسر خیلی خوبی بود و آراد رو خیلی دوست داشت .

 

وقتی آراد رفت روی برجک دستاشو تو جیبش کرد که

 

گرم بشه و یهو تو جیبش چیزی رو لمس کرد ...

 

وقتی بیرونش آورد دید یه ام پی تری پلیر کوچیک با یه

 

هنذفری تو جیبشه

 

پشتش با ماژیک نوشته بود یادگاری مانی به آراد عزیزم ...

 

تو پادگان داشتن این چیزا ممنوع بود و مانی یواشکی

 

با هر کلکی بود این ام پی تری پلیر رو وارد پادگان کرده بود

 

آراد یه حس خوبی داشت ...

 

اون لحظه انگار گنج پیدا کرده ...

 

سریع هنذفری رو کرد تو گوشش زیر کلاه پشمی پادگان

 

و با دستای یخ زدش سعی کرد یه آهنگ پلی کنه

 

مانی وقت نکرده بود رم اون دستگاهو براش پر از آهنگ کنه

 

فقط یه آهنگ توی ام پی تری پلیر بود ...

 

یکی از آهنگهای داریوش بود به اسم : تصویر رویا

 

آهنگ رو پلی کرد و انگار روحش داشت پرواز میکرد

 

انگار بر فراز اون مرداب کوچیک و اون دشت ها و اون

 

شهر دور دست داشت پرواز میکرد ...

 

فکر نمیکرد رو زمینه ...

 

قلبش داشت از جا کنده میشد

 

متن آهنگ و موسیقی اون بی نظیر بود

 

انگار این آهنگ رو برای آراد ساخته بودن ...

 

با این آهنگ اشک میریخت و به دختری فکر میکرد

 

که دیگه نیست ...

 

به آینده ای فکر میکرد که نمیدونست چی قراره بشه یا باشه ...

 

دلش میخواست همه چی همینجا تو اوج همین زیبایی ها

 

تموم بشه و روحش پر بکشه بره پیش خدا ...

 

خدایی که آراد خیلی دوستش داشت ...

 

کار آراد هر شب شده بود گوش دادن به این آهنگ

 

تا هر اندازه ای که شارژ دستگاهش جواب میداد

 

اونم میتونست تو رویا فرو بره و کمتر سرما رو حس کنه

 

دیگه یه جورایی این دستگاه شده بود کل آمال و آرزوهای

 

آراد ... جوری بهش انس گرفته بود که هر وقت میخواست

 

ازش استفاده کنه قبلش دست خط مانی رو پشت دستگاه

 

میبوسید و تو دلش از این هدیه ی با ارزش قدر دانی میکرد .

 

وقتی آهنگ پلی میشد میرفت تو فکر و خیالای قشنگ خودش

 

فکر میکرد با دختری که دوستش داره همین حالا

 

داره زیر یه سقف زندگی میکنه

 

کنار یه شومینه ی گرم با دو تا چایی داغ

 

و دختری که بهترین همسر دنیاش بود ...

 

مدام با هم میگفتن و میخندیدن و شوخی میکردن ...

 

یه جورایی عین یه بهشت گم شده که فقط تو ذهن آراد

 

پیدا میشد ...

 

دلش پر از عشق بود ...

 

پر از احساسات ناب

 

دوستت دارم های نگفته ...

 

حسرت محبت کردن و محبت دیدن ...

 

انگار همه ی اینا رو داشت تو رویا میدید و با این کار

 

انتقامشو از این دنیای سرد و خشن و بی روح و بی رحم

 

میگرفت ...

 

اون تو رویاهاش غرق بود و از این کار لذت میبرد

 

دلش با همین چیزای کوچیک خوش بود

 

حرفا و کارایی که نمیتونست تو واقعیت تجربه کنه

 

تو رویا تجربشون میکرد ...

 

هر شب راس ساعت دوازده یکی از گروهبانا

 

یه پیت حلبی پر از ذغال داغ برای سربازای برجک

 

میاورد که دست و صورتشون رو گرم نگه دارن

 

گرچه زیاد گرماش دوامی نداشت و زود تموم میشد

 

ولی همینم تو اون سرمای کشنده مفید بود

 

گروهبان رسیده بود زیر برجک و از عقب جیپ

 

پیت ذغال رو با انبر مخصوص برداشت

 

و آورد پایین برجک ...

 

آراد رو صدا کرد ولی آراد که هنذفری تو گوشش بود

 

متوجه اومدن گروهبان نشد

 

تو سربازی باید حواست به همه کس و همه چیز باشه

 

مخصوصا تو شهرای مرزی موقع پست دادن

 

گروهبان حسابی شاکی شده بود

 

شروع کرد از پله ها بالا اومدن

 

آراد به محض اینکه پشت سرشو نگاه کرد شوکه شد

 

تمام تنش شروع به لرزیدن کرد

 

انتظار نداشت شب تاریک یهو یه آدم پشت سرش باشه

 

اونم کی ؟ گروهبان ...

 

گروهبان که سیم هنذفری رو توی گوشاش دید

 

یه سیلی آبدار به آراد زد

 

هنذفری رو تو دستاش گرفت و ادامه ی سیم رو دنبال کرد

 

تو جیب روی قلب آراد یه ام پی تری پلیر پیدا کرد

 

با عصبانیت داد زد اینو از کجا آوردی ؟

 

آراد نمیتونست رفیقشو بفروشه و خدا رو شکر اون یاد داشت

 

به مرور زمان پاک شده بود و مشخص نبود این هدیه ی مانیه

 

گروهبان که فکر میکرد این دستگاه مال آراده

 

اونو پرت کرد تو مرداب روبروی برجک

 

نمیدونی انگار تمام دنیا رو پرت کرد تو یه مرداب یخ زده

 

انگار کل آرزوهاش و رویاهاش و آینده و زن و بچش رو

 

جلوی چشمش انداختن تو مرداب ...

 

فکر کن همسرت جلوی چشمت تو دریا غرق بشه

 

یا بچه هات جلوی چشمت بمیرن ...

 

یا تمام شیرینی این دنیا رو ازت بگیرن

 

و دیگه چیزی برای از دست دادن نداشته باشی ...

 

مگه سهم آراد از تمام این دنیای نکبت چی بود ؟

 

مگه دل خوشی هاش چقدر بود ؟

 

یعنی دنیا چشم دیدن همینم تو دستای آراد نداشت ؟

 

یعنی حتی دیدن رویای خوشبختی هم جرمه ؟

 

گروهبان عین یه تیکه سنگ بی احساس برجکو ترک کرد

 

پیت ذغال رو پرت کرد رو زمین که آراد تنبیه بشه

 

و بیشتر و بیشتر جای دستای گروهبان رو

 

روی صورت معصوم و یخ زدش حس کنه ...

 

آراد هیچی نگفت ...

 

فقط دیگه نمیتونست تو رویا فرو بره ...

 

برای فرو رفتن تو رویا به اون آهنگ نیاز داشت

 

حس میکرد یه بار دیگه همه چیزشو باخته ...

 

حتی با خدا درد دل نکرد ...

 

سکوت کرد ...

 

اشک هاش هی میومد هی یخ میزد

 

هی میومد هی یخ میزد ...

 

دیگه مژه های یخ زدش سنگین شده بود

 

دلش میخواست بخوابه

 

تو اون سرمای خطرناک هر کی میخوابید میمرد ...

 

دیگه اذون صبح رو داده بودن ...

 

ساعت نزدیک شیش صبح شد که یه جیپ به برجک

 

نزدیک شد ...

 

مانی رفت بالای برجک و گروهبان تو جیپ نشسته بود

 

تا آراد رو برگردونه به خوابگاه

 

وقتی مانی بالای برجک رسید شروع کرد به داد زدن

 

انگار کل دنیا رو سرش خراب شده باشه ...

 

آراد با اون صورت مهربون و معصوم و یخ زدش

 

برای همیشه ...

 

مثل فرشته ها خوابیده بود ...

 

تمام صورت مانی رو اشک پوشونده بود

 

ماژیکش رو برداشت

 

روی سینه ی لباس آراد اسمشو نوشته بود

 

مانی با ماژیکش یه نقطه به اسم رفیقش اضافه کرد

 

آزاد ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دانیال علی پناهی

 

 

روزهایم آفتابی نیست...
ما را در سایت روزهایم آفتابی نیست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : weexpectationforupo بازدید : 114 تاريخ : يکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت: 14:28