فکر کردم تو همانی ، که طبیب دل مایی
تو خودت مرحم دردی و خودت اصل دوایی
ولی هرگز نشد آنی ، که ز تو در سر من بود
خودت قاتل عشقی و خودت قاتل مایی
دل ما را تو به سر حد نبودن برسانی
هر چه خاک است به خونم بکشانی
هر چه کردند نصیحت همه نشنیده گرفتم
ولی آخر شد همانی ، که شنیدیم و تو دانی
من به دیواره ی سلول ، نوشتم ز تو نامی
که پس از روز رهایی ، ز تو گیرم می و جامی
تو مرا راه ندادی به بهشتی که تو داری
و ندانستی از این بعد برایم تو خدامی
من سرم گرم خودم بود ، نه عشقی و نه اشکی
تو که آمدی بپوشی ، به دلم جامه ی مشکی
من عزادار تو گشتم که چرا راه نیایی
تو برایم ز فراق و غم دوریت نوشتی
آه سوگند به جان من و تنهایی قلبم
دگر از غیر بریدم که نماند به دلم غم
من که در خویش شکستم که بدون تو بسازم
من گذشتم ز تو و بعد گذشتم ز خودم هم
دانیال علی پناهی
رباعی
روزهایم آفتابی نیست...برچسب : نویسنده : weexpectationforupo بازدید : 108