فکر کردم

ساخت وبلاگ

 

 

فکر کردم تو همانی ، که طبیب دل مایی

 

تو خودت مرحم دردی و خودت اصل دوایی

 

ولی هرگز نشد آنی ، که ز تو در سر من بود

 

خودت قاتل عشقی و خودت قاتل مایی

 

دل ما را تو به سر حد نبودن برسانی

 

هر چه خاک است به خونم بکشانی

 

هر چه کردند نصیحت همه نشنیده گرفتم

 

ولی آخر شد همانی ، که شنیدیم و تو دانی

 

من به دیواره ی سلول ، نوشتم ز تو نامی

 

که پس از روز رهایی ، ز تو گیرم می و جامی

 

تو مرا راه ندادی  به بهشتی که تو داری

 

و ندانستی از این بعد برایم تو خدامی

 

من سرم گرم خودم بود ، نه عشقی و نه اشکی

 

تو که آمدی بپوشی ، به دلم جامه ی مشکی

 

من عزادار تو گشتم که چرا راه نیایی

 

تو برایم ز فراق و غم دوریت نوشتی

 

آه سوگند به جان من و تنهایی قلبم

 

دگر از غیر بریدم که نماند به دلم غم

 

من که در خویش شکستم که بدون تو بسازم

 

من گذشتم ز تو و بعد گذشتم ز خودم هم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دانیال علی پناهی

 

 

 

 

 

رباعی

روزهایم آفتابی نیست...
ما را در سایت روزهایم آفتابی نیست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : weexpectationforupo بازدید : 108 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 13:19