خسته شدم

ساخت وبلاگ

 

 

 

 

نمیدونم چند ماه پیش بود

 

شاید شیش ماه پیش

 

فقط میدونم هوا خیلی گرم بود و توی ماشین داشتم میپختم

 

خواهرام رفته بودن دندون پزشکی و منم تو ماشین منتظرشون بودم

 

وقتی یه کم دیر کردن تماس گرفتم دیدم به این زودیا نمیان

 

مطب نزدیک امامزاده حسن کرج بود

 

یه نیش گاز زدم و رفتم امامزاده چون دلم شدید گرفته بود

 

رو به انفجار بودم از شدت غم و درد

 

نفس کم آورده بودم

 

به هوای گرم و دود ماشینا هم آلرژی شدید دارم

 

که همیشه بابتش قرص ضد حساسیت و اسپری مصرف میکنم

 

این نفس تنگی هم بیشتر داغونم کرده بود

 

انگار یکی داشت با دوتا دستاش خفم میکرد

 

وارد امامزاده که شدم خیلی پریشون بودم

 

عین کسایی که از بیابون اومدن بعد از ده روز سفر تو صحرای

 

خشک و بی آب و علف

 

موهام به هم ریخته بود

 

یه شلوار جین ساده و یه آستین کوتاه معمولی هم تنم بود

 

چشمام از بی خوابی و گریه های شبونه سرخ بود

 

لبام خشک خشک بودن از بس هیچی نخورده بودم

 

سرم درد میکرد از آهنگای غمگین که با صدای بلند تو ماشین

 

یا تو اتاقم میشنیدم و میذاشتم رو تکرار

 

خیلی حال بدی بود امیدوارم سر کافر جماعت هم نیاد

 

خلاصه رفتم جلو و سرمو چسبوندم به ضریح

 

همین که پیشونیم به میله هاش چسبید دستمو گذاشتم بالای ضریح

 

یه جوری که بازومو بهش تکیه داده بودم

 

و سرمو گذاشته بودم بین بازو و ساعدم

 

که صورتم دیده نشه و خیسی چشمام

 

مشخص نشن

 

به محض مخفی کردن صورتم تمام بازوم خیس اشک شد

 

اینقدر که همش اشکامو از رو دستم پاک میکردم

 

هیچ دستمالی با خودم نبرده بودم

 

کم کم همه داشتن به حالم پی میبردن

 

چند نفر هم اشکامو دیدن و رو سرم دست کشیدن

 

که نمیدونم معنی این کار چیه ...

 

چون دو سه نفر این کارو کردن و من فکر کردم این یه رسمه

 

بعضیا دستشونو رو شونم میذاشتن و صلوات میفرستادن و میرفتن

 

بعضیا رو سرم دست میکشیدن و دستشونو میبوسیدن

 

البته آدم زیاد دیدم که توی امامزاده ها گریه میکنه ولی

 

اون روز من حجم اشکام اینقدر زیاد بود

 

که انگار یه سطل آب روی صورت و بازوم ریختن

 

همه فهمیده بودن بد جوری دلم شکسته

 

کم کم به مردم بی توجه شدم

 

رو دردام تمرکز میکردم و با امامزاده حسن درد دل میکردم

 

اولش زمزمه بود

 

بعد دیگه وسطش هق هق میکردم و یه کم صدام بلند تر شد

 

کارام هیچ دست خودم نبود

 

دیگه از آبروم نمیترسیدم

 

واقعا مخفی کردن احساساتم واسم سخت شده بود

 

مهم نبود که یه جوون بیست و نه ساله با 185 سانت قد باشم

 

که داره گریه میکنه

 

کم کم صدام رفت بالا و با لحن شاکی حرف میزدم

 

هنوز حرفام صداش تو گوشمه

 

میگفتم : آقا دیگه نجاتم بده

 

به خدا قسم خستم

 

امروز دیگه جونمو بگیر

 

از خدا بخواه راحتم کنه آقا

 

دیگه به خودت قسم تحمل این همه دردو ندارم

 

تحمل این همه شکستو ندارم

 

خسته شدم

 

به این کلمه که رسیدم خیلی از ته دل گفتمش

 

خــــــــســـــــتــــــــه شـــــــــدم

 

دیگه نتونستم ادامه بدم و مدام این کلمه رو تکرار کردم

 

دیگه همه داشتن حرفامو میشنیدن

 

اینقدر اینو تکرار کردم تا تبدیل شد به یه داد بلند

 

بیشتر از بیست بار داد زدم خسته شدم

 

وقتی داد میزدم بین فریاد هام صدای گریه بلند شد

 

قسمت زنونه و مردایی که پشت سرم بودن داشتن گریه میکردن

 

رسما امامزاده رو گذاشته بودم روی سرم

 

هنوزم کسی نمیدونه چرا اعتقاداتمو از دست دادم

 

منی که هر کی هر دردی داشت از قرآن و حدیث و ائمه براش میگفتم

 

هزار تا حدیث حفظم در حدی که بگم کدوم امام گفته و کجا گفته

 

وقتی دوستام باهام درد دل میکردن تفسیر قرآنو براشون میخوندم

 

خیلی ها رو با حرفای مذهبی آروم کردم

 

خیلی جاها با حرفای دینیم خیلی ها رو از گمراهی نجات دادم

 

خیلی مباحثه ها بود که تو فضای مجازی میکردیم

 

و کسایی که به دین توهین میکردن تسلیم حرفام میشدن

 

ولی اون روز وقتی بدترین حال دنیا رو داشتم

 

کسی به دادم نرسید

 

بارها بعد اون روز نعره زدم داد زدم التماس کردم به خدای خودم

 

که رهام کنه از دردای بی انتهام

 

از این زندگی و این همه پوچی هاش

 

از عشق از احساساتم از این زندگی کسل کننده و بی روح

 

که همه آرزوهام توش نقش بر آب میشن ...

 

ولی هیچ وقت هیچ جوابی نگرفتم

 

هیچ وقت هیچکس دستمو نگرفت

 

یقین داشتم با اون حال خرابم خدا جوابمو میده

 

وقتی شدت التماس منو ببینه قطعا میاد پایین و بغلم میکنه

 

میگه آروم باش بنده ی من من که هستم چرا اینجوری میکنی با خودت

 

آروم بگیر من کنارتم مراقبتم ...

 

دلتو بسپر دست خودم تا خوبش کنم واست

 

در مقابل دشمنات ازت حمایت میکنم و نمیذارم کسی بهت آسیب بزنه

 

از این به بعد ....

 

تو در پناه منی......

 

میدونی همیشه اینا برام یه خواب و رویا بود

 

فکر میکردم خدا همینقدر مهربونه

 

اصلا واسه همین مهربونیش بود که میپرستیدمش

 

نمیدونستم که مهربون نیست ....

 

نمیدونستم که خشنه و بی رحم ...

 

نمیدونستم که التماسام نعره هام دردام واسش اهمیتی نداره

 

حتی سر سوزن تاثیری روی تصمیمات سختی که برام گرفته نداره ...

 

ماه بعد از اون زیارت نظرم برگشت در مورد همه چی

 

حس کردم روی واقعی خدا رو شناختم ...

 

در قدم اول نمازمو ترک کردم ...

 

فکر میکردم باید برای کسی سجده کنم که منو میبینه و میشنوه

 

وگرنه چه فرقی با یه بت پرست دارم ؟؟

 

اگه یه بار به بندش رو میزدم دلم نمیسوخت

 

من همیشه هر چی خواستم از خودش خواستم

 

همیشه گدای درگاه خودش بودم

 

چقدر نداشته ها بود تو زندگیم که از خودش خواستم داشته باشم

 

و بهم عطا کنه ....

 

هر چقدر به چیزی نیاز داشتم دست نیاز رو به خلق دراز نکردم

 

آدما رو در حدی نمیدونستم که ازشون چیزی بخوام

 

اصلا در شان من نبود خواهش کردن

 

منی که از بابام هم پول تو جیبی نمیگرفتم ...

 

چه برسه خواهش کردن از غریبه ها بابت چیزی

 

اینا رو اینجا مینویسم

 

دردامو اینجا داد میزنم

 

فیلم ها عکس ها وویس ها متن ها و همه چیزای مربوط به خودم

 

همش باید توی وبلاگم باشه

 

شاید یه روز برای یکی مهم بشن ...

 

شاید یه روز یکی بخونه و بفهمه چه حالی داشتم و چی کشیدم

 

روزی که خودم نیستم که برام جبران کنن روزای تلخمو

 

آدمایی که برای هیچکس مهم نیستن یه روز برای کسی

 

یا کسانی مهم میشن

 

یه روز همه دنبالشون میگردن

 

یه روز همه قدرشونو میدونن

 

روزی که دیگه نیستن ... رفتن .... خسته رفتن ....

 

درمونده و عاجز شدن و رفتن ....

 

مثل من

 

 

 

 

 

 

 

یادگار من از دردهای شدیدم

 

 

 

 

دانیال علی پناهی

روزهایم آفتابی نیست...
ما را در سایت روزهایم آفتابی نیست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : weexpectationforupo بازدید : 150 تاريخ : دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت: 0:22